خاطرات - بخش پنجم
 
 
 

   - خاطرات - بخش پنجم


 در نظر دارم ، اگر دست م رسد،
با تکّه ئی از ریسمانِ خاطراتم ،
گوی خاکی را، چو قندیلی
بیاویزم به تاقِ آسمانِ شب.


 

 جایِ زخم


یکی از بازی های ما بچه هائی که شرارت از پر و پاچه مان می ریخت ، سنگ پرانی ، با تیرکمون به سوی کامیون های حاملِ تره بار بود.
شرط بندی می کردیم بر سر مثلا ،یکی دو استکان « باسورک ،بنک یا کلخونگ»(بادامک های کوهی)یا فوقِ فوقش ،بلیط دو ریالی سینما بهمنشیر و مخلّفاتش از جمله «پاکوره و سموسه» ی هندی.
 روزی که با «غُلو» و چند بچه ی تُخسِ دیگر،مشغول بودیم ،سنگی پراندم و دُرست خورد توی شیشه ی کامیون و پا گذاشتیم به فرار.
 راننده پیاده شد و از میان آن همه بچه ، غلو را دنبال کرد و چه نعره هائی می زد.روز بعدش ، ازغلو و بچه های شاهد ،شنیدم که  شوفر، دو دستش را گذاشته روی گوش های غلو و دو سه بار بلندش کرده و کوبیده تش به زمین و مدام نشانی خانه ی مارا می پرسیده و مجال نمی داده به او که بگوید.زبانِ غلو بند آمده و نیمه بیهوش افتاده بوده روی زمین ، که «ننه ماشالّا» به دادش رسیده و با لنگه ی «کرکاب»(1) پاشنه دارش ، کوبیده به سرِ شوفر و پخشِ زمینش کرده.راننده ، دستش بالا رفته که تلافی کند ، همین که پیره زنی را را دیده ، دستش از کارافتاده اما زبان به نفرین و فضا حت گشوده.
پاسبانی خبر کرده که با ننه ماشالّا در گیر شده و کلاهش افتاده در لجن حفّار. پاسبان صورت مجلس نوشته که: پیره زن علاوه بر فحّاشی به مامور در حال انجامِ وظیفه ،پاگونش را کنده.(مردم دیده بودند که خودش کنده.)
همان شب پدرم با گرو گذاشتن «عکس و لمبر» ش(2) اورا از کلانتری به خانه آورد که فردا خود را برای اعزام به دادگاه معرفی کند.
پسرش که کارمند صنعت نفت بود ، «سبیل پاسبان را چرب کرده» و با سپرده ئی ، خلاصیِ مادر را خریده بود.
شرط را ظاهرا برده بودم اما بازنده ی اصلی شدم.از همان سربند بوده که لُکنتِ زبان غلو ــ که رو به بهبودی می رفت ــ ،بیشتر شد و گفتارش کُند تر شده بود.
با این که بعدها و در سنین مختلف بارها و بارها از غلو و ننه ماشالّا و پسرش ، عذر خواهی کرده ام ،اما هنوز که هنوز ست ، جای ِآن زخمِ کُهنه ؛ مایه ی آزارم شده!


*************************************
 (1)دمپائی چوبی .
(2) «لمبر» Numberکارت شناسائی عکسدار صنعت نفت با کُد مخصوص که چندین رقمی بود.


********************************

 اما بعد:

 این پیشدرآمدی بوده است ، که«میاندرآمد» شده ؛ برخاطرات کودکی و نوجوانیم  که شرکای بسیار دارد:
 آنچه دیده و شنیده ام،از شما دوستان، کس نبیناد و هیچ دشمنِ ما حتا ، نشنواد! اجل دور سر بچه های محلات کارگرنشین (غیر شرکتی) دور میزد. آنان که جان به در برده اند از سخت جانی شان بوده یا از حسن اتفاق.
در کودکی اولین خطر خوردن نفت سفید بود به هوای آب خنک. گرما بیداد میکرد و بچه های تشنه ، له له زنان سراغ قوطی نفت پای فریمز می رفتند و قوطی را سر میکشیدند. چون آب یخ در دسترسشان نبود.(در «صندوق یخی« بود واغلب قفلی هم بردرش!)
غرق شدن در حفار ها و چارحوض و شط ها قتلگاه های بعدی بودند. اگر کوسه ای دست و پای بچه ای نمی خورد، از سر سیری کوسه بود یا بخت بچه و پدر و مادرش !
برای آموختن شنا به جای استخر ، بچه ها مجبور بودند سری به شط بهمنشیر بزنند و بیشلمبوی(نوعی ماهی ذوحیاتین) بگیرند ودر دهانش بشاشند. گرفتنش مصیبتی بود ، لیز بود وبه سرعت در سوراخی می چپید...
 البته خوردن نفت وغرق شدن نوع تمیزش بود وگرنه پرت شدن از پشت سواری هائی که «چلپ»(1) می گرفتند، مخصوصا سواریهای خط «گصبه »و کامیونهای حامل هندوانه وقطارهای باری شرکتی در کمین جان بچه ها بود.
بچه ی پرت شده گاهی زیر ماشین بعدی می رفت که شکستن یا قطع دست وپای، کمترین خسارتش بود. بدتر ازآن له شدن لای چرخهای قطار وریل بود.
برای درمان بچه ی همسایه مان که دچار «سیاه سُرفه» بود، شیر خرِ (2) به خوردش میدادند که ضد درمان بود.
و ما چه سخت جان هائی بودیم، که از آن مخمصه ی مرگ ، جسته ایم. شاید ابتلاء به بیماری ها ی گوناگون ، مارا «واکسینه»ی طبیعی کرده بود!
پیش از هر چیز اضافه کنم: بنا ندارم که «خاطرات»م فقط از «خطرات» حکایت کند و یا سراسر ترسناله های زار باشد وغمنامه های نزار.
روزهای شاد هم کم نداشتیم. از دامادی های چند شبانه روزی و ختنه سورونهائی که کم از دامادی نبود، بگیر ، تا حموم روون و حنابندون عروس که بسیار بود.
کوچه ی ما خانه هائی با بیست خانوارداشت و تقریبا همه ی اقوام را داشتیم با تنوع فرهنگها .تشمالهای بختیاری و کمانچه کشان خرم آبادی وساز و نقاره ی کردی وکولیهای عرب زبان ، کوچه را یکپارچه  پرازشادی می کردند .
اگر غیر از این بود و فقط مرگ و میر، باید تخم و ترکه ی بچه های آنروز آبادان ورمی افتاد(3) ،که نیفتاده و خود و بچه هایشان در سراسر ایران و دور جهان پراکنده اند، تا چراغ شهرشان را روشن نگهدارند . ( بد نیست اگر نمی دانید، بدانید که آبادان آنروز پر بچه ترین شهر ایران بود . علاوه برعوامل گرما و خرما و سموسه و پاکوره ی هندی ، حق اولادِ  ده بیست تومنی شرکت نفت و تبدیل کواتر دو اتاقی به سه تائی هم نقش اساسی داشت .)

 ****************************************

 1.آویزان شدن به پشت ماشین و قطار.
2.برای تهیه اش تا بیابانهای جاده ی آبادان اهواز رفتم تا از خرِ کولی های عرب زبان کمک بگیرم.

( شاهد بودم ،که  به بچه ی ننه عباس را که تب شدیدِ همراه با تشنج داشت،شیر الاغ خام خوراندند و در میان «جُل»(پالونِ) الاغی  خواباندند رویش را پوشاندند و دورش «سرگین»خر، سوزاندند. پیداست که جز مرگ پی آمدی نداشت! در حالی که یکی از درمان های ساده خنک کردن تن بچه با آب یخ است.)

********************************************

علی خون

 علی خون کُرده سربارِعمویِ پُراولادش بود که جا و درآمدش برای خودشان هم کفایت نمی کرد.
وقتی بچه ی چهار پنج ساله ئی بوده و ساکن دریکی از روستاهای «بیجار کردستان»،یک چشمش را بعد از بیماری آبله ، از دست داده بود.
چپ پا بود و برایم حریف قدری بود در «روپائی زنی» با توپ پوست کنده ی تنیس(1).(مدت زمان ش را به یاد ندارم اما شاید بیش از سیصد تا می زد.)
علی خون  از همه ی بچه های محل بی نواتر بود ، اما نام و فامیل ش که درسجلدش نوشته شده بود؛«ارکست»ی کامل  بود و چه سازمجلّلی می زد:«علی خانِ بیجاری کردستانیِ دیاکو نژاد»
(لابد صادر کننده ی سجلد با پدر علی خون ، شوخی کرده .تا با سلسله ی «ماد ها» نیمچه آشنا نشدم ، نمی دانستم «دیاکو» ،بنیانگذار امپراتوری مادهابوده.)

 علی خان مجبور شد پیش از اتمام دوره ی ابتدائی ترک تحصیل کند و وردستِ بنّاها به کارمشغول شود.وقتی «اوس رجب بنا » جارو به دست ، عزم سفر کویت کرد  ــ می گفتند ، پول ریخته ، فقط یکی باید باشه که جاروکنه! ــ  ؛ علی خون همراهش  شد تا گونی به دست ، دنبال اوسّاش بدود و گونی پُر کند.رفت و ماندگار شد.
بعد از پنج شش سال بر گشت. روزی که از تاکسی پیاده شد ،یک پا ش شلوار پوش بود و پای دیگرش در «گرده پا»(2)ئی پنهان بود که به پاچه ی ورمالیده اش ، سنجاق قفلی بزرگی زده بود!
کمک کردیم تا صندوق پلیتی پُرنقش و نگار و دو پتوی پلنگی ش را به خانه ی عموش ، برساند.
فردای همان روز از چند و چونِ سختی سفر و کار مشکلِ عمله گی ش ، آن هم در گرمای خفه و نفس گیر کویت ، با خبر شدیم.
گفت که ، شبانه با پانزده نفر دیگر از آخرین نهرِ«گصبه»(3) با بلم به «فو»(4) رفته اند و بعد از گذر از نخل ها وارد شنزاری شده و تا نزدیکی های سحر پیاده بیابان «رَمل»(5) را گز کرده اند.روزها از خسته گی و پرهیز از دیده شدن ، لای شنهای داغِ آفتاب خورده ، مثل میّت می افتاده.بزرگترها باید یکی شان بیدار می مانده که نوبتی بوده.گشتی های کویتی و عراقی بارها از نزدیک سرشان رد شده و ترس ؛ آن هارا نیمه جان کرده.چند روزی با قمقمه ئی آب گرم و تکّه ئی نان خشک سرکرده و دَم دَمای صبح وارد ساختمان  نیمه کاره ئی شده و از فردای همان روز ، مشغول بوده.
می گفت :حتا روزهای جمعه و تعطیل هم جرات نداشتُم که شهر برُم ، اگه می دیدن ؛ اول زندان و بعد هم «دیپورت» روشاخ ش بود .
روزی تیرآهنی از چنگ جرثقیل در رفته و سقوط کرده ، علی دیده و خواسته فرار کند اما پشت زانوی ش را گرفته و برزمین ش کوبیده. نه مجوز ورود داشته نه اجازه ی کار ونه  بیمه ئی.در بیمارستان ، پایش را از او گرفته اند. صاحب کار لطف کرده! و با مبلغی ناچیز در لنجش نشانده و مثل «مالِ بد» ی پس ش فرستاده تا «بیخ ریش» صاحب نداشته ش بچسپد.
چندی بعد ، صندوق یخی «ننه خاور» را خرید و بساط «لملیت»(لیموناد) فروشی را علم کرد و در کنارش  آب یخِ لیوانی ده شی (ده شاهی) می فروخت و دکّه اش پاتوق بچه ها شده بود.
تا چندین ماه با اشاره به پاچه ی کوتاه شلوارش ، می گفت ،هنوز به جایِ خالی ش عادت نکِردُم.


*********************************
 1. توپ های تنیس را از لای «جالیِ» زمین های تنیس «بوارده و بریم» ــ با هزاران درد سر ــ ، بیرون می کشیدیم و در قوطی بنزین می انداختیم و چندین ساعت که می خیسد ؛ چسپ ش وا می رفت و لخت «مادر زاد» می شد.نمی دانید وقتی آن را به بدنه ی سیمانی «حفّار» می زدیم چه صدای خوشی داشت.هر بچه ئی که در برگشت توپ را در هوا«بُل»می گرفت ، صاحب توپی می شد که «بیت المال» بچه ها بود.
2. کلمه ئی لُری و به معنای شلوارک است .
3. در اصل «قصبه»است که حالا «اروند کنار» شده. نهاده بر کرانه ی «اروند»(شط العرب سابق)
4. «فو» عربی ست و به معنای«دهانه» و مثل «سنگ حجر السود» مردم آنرا «دهانه ی فو» می گویند. جائی که اروند به خلیج فارس می ریزد.

*********************************


سکّه های رایجِ بی پشتوانه!

 وقتی دومین کار خانه ی«کوکا کولا»ی ایران در آبادان ــ «بریم»(1) پشت فروشگاه ستاره آبی ــ  افتتاح شد ، محض تبلیغِ بیشتر و موثرتر، در کاغذ هائی که پخش کردند آمده بود؛ که هر کس با دوچرخه ی «ترکبند دار» به کارخانه مراجعه کند ، می تواند صاحب یک جعبه نوشابه شود.
ما بچه ها از خدا خواسته هر چه دوچرخه ی کرایه ئی و تعمیراتی در اختیار «سید چرخی» بود ، گرفتیم و با تیر و تخته و سیم و طناب ، ترکبندی به پشت دوچرخه تیارکردیم(2) و سوار شدیم.
غل غلغه ئی بود که بیا و ببین! به پنجاه شصت نفری که زودتر رسیده بودند، به یک کوکای خنک و تکّه ئی کیکِ کشمشی هم دعوت بودیم که همه ش به تن مان چسبید.
گفتند باید با همین دوچرخه و جعبه ها ، تا میدانِ  مجسّمه برانید که آن جا عکاس ها منتظر شما هستند.نگفتم، چشم!
با طناب محکم بستیمش به ترکِ لق لقو و« قمبرِملّا احمد» گفت، «بگین یاعلی و برونین تا برونیم.»



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



+ | نوشته شده توسط: رضاستار دشتی در: پنج شنبه 13 بهمن 1391برچسب:,| نظرات  :

 

 
منوي اصلي

ارشيو مطالب


بهمن 1391
موضوعات مطالب
-خاطرات
-اشعار
لينک دوستان
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

 
لينك هاي روزانه
- حواله یوان به چین

خرید از علی اکسپرس

دزدگیر دوچرخه

الوقلیون

جستجو

     Search

طراح قالب
Template By: LoxBlog.Com